از تاکسی که پیاده شدم، سردرِ عظیم آسایشگاه را دیدم که همچون وصلهای ناجور در مقابل زمینهای کشاورزی برپا کرده بودند. نام آسایشگاه با کاشیهای آبی و خط نستعلیق در …
ادامهباغچه کوچک
وقتی که از سراب برگشتیم، شب روی دل شهر نشسته بود. نفس شهر بند میآمد. ماه روی پوست آسمان ترکیده بود. مثل تاول پشت پای اکبر. از دور چراغهای شهر …
ادامهجنگ
مسافرانی که شبانه با قطار سریع السیر رم را ترک کرده بودند ناگزیر شدند تا سپیده دم روز بعد، در ایستگاه کوچک فابریانو که خط آهن اصلی را به سمولمونا …
ادامهطبل حلبی
شخصیت اصلی این رمان پسری است که تصمیم میگیرد از سن سه سالگی بزرگتر نشود. بنابراین در همان قد و قوارهٔ کودکی باقی میماند. اما از نظر فکری رشد میکند. …
ادامهسرباز «لاسیوتا»
جنگ جهانی اول به پایان رسیده بود. آن روز در سیوتا، بندری کوچک در جنوب فرانسه برای به آب انداختن یک کشتی جنگی، جشنی حسابی برپا کرده بودند. در یکی …
ادامهداستانی از ماکسیم گورکی
قحط سال ۱۹۸۲ بود. من میان سوخوم[۱] و اوچمچیری[۲] بر صخرههای کنار رود کودور[۳] نشسته بودم. از آنجا تا دریا تنها سنگاندازی فاصله بود و غریو برخورد امواج بهساحل از …
ادامهگناهکار شهر تولدو
هركه محل ساحرهئی را كه می گويد اسمش ماريا اسپالانتسو است، نشان دهد يا مشاراليها را زنده يامرده بههيأت قضات تحويل كند آمرزش معاصی ی خود را پاداش دريافت خواهد …
ادامهبه پاپ اعظم
چند روز پیش از اینکه بمیری، مرگ بود که به دیدار یکی از هم دوره ای ها آمد. تو در بیست سالگی محصل بودی و سرت در کتاب بود و …
ادامهاپرای ماه
روزی بود، روزگاری بود. پسر کوچولوئی بود که زندگیِ خوشی نداشت، و جائی میزیست که آفتابِ کافی بهآن نمیتابید. هرگز پدر و مادرش را نشناخته بود، و پیشِ کسانی زندگی …
ادامهبازی
شهری بود که در آن، همه چیز ممنوع بود. و چون تنها چیزی که ممنوع نبود بازی الک دولک بود، اهالی شهر هر روز به صحراهای اطراف میرفتند و اوقات …
ادامه