از تاکسی که پیاده شدم، سردرِ عظیم آسایشگاه را دیدم که همچون وصلهای ناجور در مقابل زمینهای کشاورزی برپا کرده بودند. نام آسایشگاه با کاشیهای آبی و خط نستعلیق در بالاترین نقطهی سردر حک شده بود. بعد از اینکه خوب برانداز اَش کردم، پُشت به آسایشگاه شدم و به هندوانههای نیمهرسی که از لای بوتهها سر جنبانده بودند، چشم دوختم. …
ادامهباغچه کوچک
وقتی که از سراب برگشتیم، شب روی دل شهر نشسته بود. نفس شهر بند میآمد. ماه روی پوست آسمان ترکیده بود. مثل تاول پشت پای اکبر. از دور چراغهای شهر چشمک میزدند. و همانطور که به پایین شهر میرسیدند کم نور دورتر و ریزتر میشدند. تا محلهی ما که تاریک تاریک میشد. کوچهها فحش نمیدادند فریاد نمیکشیدند. اما گدایی میکردند. …
ادامه جنگ:
ترجمه:احمد گلشیری
مسافرانی که شبانه با قطار سریع السیر رم را ترک کرده بودند ناگزیر شدند تا سپیده دم روز بعد، در ایستگاه کوچک فابریانو که خط آهن اصلی را به سمولمونا متصل میکرد، به انتظار قطار کوچک و قدیمی محلی بمانند. درسپیده دم زنی تنومند، سراپا سیاه پوش، همچون بسته ای بی شکل از واگن درجه دوم دودزده ودم کرده ای …
ادامه طبل حلبی:
برگردان: دکتر عبدلرحمن صدریه
شخصیت اصلی این رمان پسری است که تصمیم میگیرد از سن سه سالگی بزرگتر نشود. بنابراین در همان قد و قوارهٔ کودکی باقی میماند. اما از نظر فکری رشد میکند. افراد دور و بر این پسر او را کودک میانگارند. در حالی که او همه چیز را می بیند و درک میکند و هر جا که بتواند از تواناییهای خاص …
ادامه سرباز «لاسیوتا»:
ترجمه: علی عبداللهی
جنگ جهانی اول به پایان رسیده بود. آن روز در سیوتا، بندری کوچک در جنوب فرانسه برای به آب انداختن یک کشتی جنگی، جشنی حسابی برپا کرده بودند. در یکی از میدانها دورادور تندیس برنزی یک سرباز، جمعیتی انبوه گرد آمده بودند. ما که نزدیک شدیم دیدیم تندیس، مردی زنده بود که با پالتوی خاکیرنگ، کلاه فولادی بر سر، نیزه …
ادامهداستانی از ماکسیم گورکی
قحط سال ۱۹۸۲ بود. من میان سوخوم[۱] و اوچمچیری[۲] بر صخرههای کنار رود کودور[۳] نشسته بودم. از آنجا تا دریا تنها سنگاندازی فاصله بود و غریو برخورد امواج بهساحل از میان همهمهٔ شادی بخش جویبارهای صخرهها بهوضوح شنیده میشد. بر فراز سرم، درختهای شاه بلوط بهزر نشسته بودند و انبوهِ برگهاشان چون پنجههای بریده، دور و برم همه جا را …
ادامه گناهکار شهر تولدو:
آنتوان چخوف
هركه محل ساحرهئی را كه می گويد اسمش ماريا اسپالانتسو است، نشان دهد يا مشاراليها را زنده يامرده بههيأت قضات تحويل كند آمرزش معاصی ی خود را پاداش دريافت خواهد نمود. اين اعـلان به امضای اسقف و قضات اربعهی شهر بارسلون مربوط به آن گذشتهی دوری است كه تاريخ اسپانيا و ای بسا سراسر بشريت باقی را الی الابد چون …
ادامهبه پاپ اعظم
چند روز پیش از اینکه بمیری، مرگ بود که به دیدار یکی از هم دوره ای ها آمد. تو در بیست سالگی محصل بودی و سرت در کتاب بود و طرف فعله بود. تو نجیب زاده بودی . دستت به دهنت می رسید و طرف از بچه های اعماق بود. با وجود این یک شعاع آفتاب بود که اندام هر …
ادامه اپرای ماه:
ترجمه:لیلی گلستان
روزی بود، روزگاری بود. پسر کوچولوئی بود که زندگیِ خوشی نداشت، و جائی میزیست که آفتابِ کافی بهآن نمیتابید. هرگز پدر و مادرش را نشناخته بود، و پیشِ کسانی زندگی میکرد که نه خوب بودند و نه بد. کارشان زیاد بود و وقتی برای خوب یا بد بودن نداشتند. روز و روزگار دیگری بود. پسرْ کوچولوئی بود که بیشترِ شبها، …
ادامهبازی
شهری بود که در آن، همه چیز ممنوع بود. و چون تنها چیزی که ممنوع نبود بازی الک دولک بود، اهالی شهر هر روز به صحراهای اطراف میرفتند و اوقات خود را با باری الک دولک میگذراندند. و چون قوانین ممنوعیت نه یکباره بلکه به تدریج و همیشه با دلایل کافی وضع شده بودند، کسی دلیلی برای گلایه و شکایت …
ادامه