مثل یک زخم عمیق، با رد روشن خونوقتی مأمور زنی که کنارم نشسته بود گفت سرت را بچسبان به صندلی، داشتیم میپیچیدیم توی بزرگراه یادگار و مقصد معلوم بود. زیر چشمی میتوانستم درختان حاشیه بزرگراه را ببینم و حس کنم که داریم از سربالایی اوین میرویم بالا. جلوی در چند سرباز و مأمور دویدند جلوی ماشین و با «حاجی» که …
ادامه