وقتی که از سراب برگشتیم، شب روی دل شهر نشسته بود. نفس شهر بند میآمد. ماه روی پوست آسمان ترکیده بود. مثل تاول پشت پای اکبر. از دور چراغهای شهر چشمک میزدند. و همانطور که به پایین شهر میرسیدند کم نور دورتر و ریزتر میشدند. تا محلهی ما که تاریک تاریک میشد. کوچهها فحش نمیدادند فریاد نمیکشیدند. اما گدایی میکردند. …
ادامه هتاو:
هتاو (ههتاو=خورشید) :اسم دختر در زبانی کردی.
صبح زود،خروسخوان،که هنوز آب رودخانه آلوده نشده بود،هتاو با کوزه ای که از خودش کمی کوچتر بود،از میان کوچه های ده پیدا می شد.کوچه های پر از عطر یونجه و بوی گوسفند بودند.لب چشمه می نشست،کوزه را پر می کرد.با دست های کوچکش چند مشت آب به کوزه می پاشید.تا خانه چندبار کوزه را زمین می گذاشت.نفس نفس می زد.پاهای …
ادامه ملتی که به سانسور عادت کند، نه کتاب شما را می خواند نه کتاب من را!:
از:علی کاکاوند
(گفتگو با علی اشرف درویشیان) – شاید تکراری باشد اما شما بیش تر و بهتر از هر کسی چهره ی زشت و کثیفِ فقر را به نمایش گذاشته اید، آیا در مورد فقر غلو نکرده اید؟ – نه ،به هیچ وجه، چون این بچه ها، شاگردهای من بودند؛ در «گیلان غرب» که فقیر بودند، که ناشتا سر کلاس، غش می …
ادامهاین فیلم نیست
علی اشرف درویشیان دود. دود. همهجا دود. دود غلیظ و چربی در هوا پخش شده بود. مردم دهانشان را بسته بودند و جز دود چیزی میان آنها نمیگذشت. سراسر خیابان در مهی چرک فرو رفته بود؛ حتا رنگهای شادِ پشتِ ویترینها هم در این مه گرفتار بودند. اعلامیههای حراجِ وسایل منزل به خاطر مسافرت به خارج، پوسترهای انتخاباتی با عکسهایی …
ادامهانها هنوز جوانند
آنها را از کیفات بیرون میآوری. بابا را، آبجی را و داداش را. میگذاریشان کنار میخکهای سرخ و سفید. کنار لالهها و شمعها. گوشۀ عکس بابا شکسته؛ اما در زیر گلایولی پنهانش میکنی. موهایت سفید شده است. مادرها، همه موهاشان سفید شده است. بچههاشان را از کیفهاشان و از توی پاکتهایی که در دستمال یا پارچهای پیچیدهاند، درمیآورند و میگذارند …
ادامه یک شب:
نویسنده: نجیبه احمد ترجمه: علی اشرف درویشیان
«ميخواهم نباشد اين عمر و زندگي را كه من ميگذارانم. اين راه خراب شده، تمامي ندارد. چهار ساعت اين سر و چهار ساعت آن سر. آن هم تو اين تابستان.» اين همة غرولندي بود كه اعضاي خانواده هر پانزده روز يك بار، كم و بيش، آن را از مادرشان ميشنيدند و هيچ نميگفتند. عرق سر و صورتش را با گوشة …
ادامههمیشه مادر
بازجو جزوهاي به من نشان داد: «اين را شما تايپ كردهاي؟» قاطعانه گفتم: «نه. نخير.» عكس پسربچهاي را جلو صورتم گرفتند: «ميشناسي؟» «نه.» عكس شعاع را نشانم دادند: «او را كجا ديدهاي؟» «هيچجا. نميشناسم.» عكسهاي ديگري نشانم دادند و من گفتم كه نميشناسم. مرا به اتاق ديگري بردند كه ديوارهايش با كاشي سفيد پوشيده شده بود.همان بازجوي سيهچردة ديشبي پشت …
ادامه