من در یک خانواده «تقریباً» چهارنفره به دنیا آمدم. میگویم تقریباً چون پدرم را در 9 سالگی از دست دادم. همان سالها هم بود که متوجه علاقه متفاوتم به یکی ازهمبازیهایم شدم. بسیاری از شبها و اکثر روزها را کنار هم میگذراندیم و واقعاً از او خوشم میآمد؛ آن قدر که هنوز خوب یادم هست وقتی که او و خانوادهاش از محله ما رفتند، تا مدت ها ناراحت بودم و تلاش میکردم از عهده این غم بربیایم.
آن روزها حتی به این هم فکر میکردم که ممکن است چه کاری کرده باشم که موجب شده او از پیش من برود و دیگر نبینمش.
وارد دوره راهنمایی که شدم، این احساسم نسبت به دخترهای همکلاسم خیلی برایم روشنتر شده بود. در آن دوره اجازه داشتیم توی مدرسه مقنعهها را دربیاوریم و در طول روز آزادتر بودیم. نوجوانی برای خیلی از همسن و سالهایم معنی ساعتها جلوی آینه ماندن و امتحان آرایشی کمرنگ روی صورت بود و برای من، نگاه کردن به این همه زیبایی آن ها بی این که بخواهم آن کارها را خودم انجام دهم.
بهترین و شیرینترین لحظات وقتی بود که کنار پنجره کلاس مینشستم و موهای همکلاسهایم را در وزش باد تماشا میکردم.
بالاخره عاشق یکی از آن ها شدم. از او جدا نمیشدم و مدام حامی و مراقبش بودم. آن قدر شیفتهاش شده بودم که به خودش هم گفتم که میخواهم رابطهام با او بیش از این که هست، باشد. راستش نمیدانستم دقیقاً میخواهم چه طور رابطهای داشته باشم ولی میدانستم که میخواهم بیش تر از آن چیزی باشد که بود. در این اعترافم به او، یک چیز را پیشبینی نکرده بودم، اتفاقی که تمام زندگیام را تغییر داد. او خیلی سریع به مسوولان مدرسه خبر داد به او چه گفته ام و آن ها هم به مادرم اطلاع دادند. بالاخره من را از مدرسه اخراج کردند و بعد از دوهفته اجازه دادند به مدرسهام برگردم؛ اما در چه شرایطی؟
در طول آن دو هفته مادرم مریض و در بیمارستان بستری شد. عمویم که سرپرستی خانواده ما را بعد از مرگ پدرم برعهده گرفته بود، از ماجرا بو برده بود و انواع محدودیتها را برایم قائل میشد؛ نه میگذاشت جایی بروم، نه با کسی حرفی بزنم و خلاصه کاملاً تحت کنترل بودم.
این تازه اول کار بود؛ وقتی به مدرسه برگشتم، یک قانون نانوشته مدام تکرار میشد و آن هم «تفاوت گذاشتن» بین من و دیگران بود. برایم یک صندلی تکی گذاشته بودند، اجازه کار گروهی نداشتم و همه نگاهها آبستن این حس بود که «تو چه قدر چندشآور هستی».
روزها میگذشت و اینها همه تبدیل به روزمرههای من تا پایان دوره دبیرستان شد. در طول نزدیک به شش سال مدرسه برای من شکنجهگاهی پر از تحقیر و انزوا بود اما محیط خانه امنتر بود. مادرم زنی تحصیلکرده بود و همان موقع در مورد همجنسگرایی تحقیقاتی کرده بود. شاید خیلی نشان نمیداد که مرا همان طور که هستم دوست دارد و این گرایش من را میپذیرد ولی حرفش این بود که «این زندگی خودت است» و همین برای من منبع آرامشی وصفناشدنی بود. در عمل هم میدیدم که من برایش همان «سمیرا» بودم که بودم و چیزی فرق نکرده بود.
وقتی ۱۷ سالم بودم، مادرم بر اثر بیماری فوت کرد و من مجبور شدم بر خلاف میلم به خانه عمویم که حالا دیگر تنها سرپرستم شده بود، بروم و آن جا زندگی کنم. زندگی در خانه کسی که پیش از فوت مادرم هم برای من و برادر بزرگ ترم باید و نباید تعیین میکرد، ساده نبود. برادرم به راحتی خودش را با آن رفتارها وفق داده بود ولی برای من همان آزادیهای اندکی که پیش از آن در خانه داشتم، جای خود را به توهینهای روزمره داد؛ برای مثال، نمیتوانستم در میهمانیهای خانوادگی شرکت کنم و یا اجازه نداشتم سر سفره خانوادهای بنشینم که معتقد بودند حضور من برکت را از سفره میبرد. من حتی در مراسم عروسی برادرم هم شرکت نداشتم. این تنهاییها و ترس شدید از ازدواج اجباری در خانوادهای که رسم است دخترها در ۲۲-۲۳ سالگی ازدواج کنند، همیشه همراهم بود. اما دلیل اصلی من برای ترک ایران این بود که مدام به من میگفتند: «تو موجب شدی مادرت مریض شود و بمیرد!»
با تمام آن فشارها، من توانسته بودم رابطهای بسازم و پنج سال هم آن را حفظ کنم و این تصمیم ترک ایران را سختتر میکرد. ۲۲ سالم بود که ایران را با همه تنهاییهایم ترک کردم. نمیخواستم هیچ کس از چیزی بویی ببرد. در طول یک ماه لباسهایم را یکی یکی از خانه بیرون میبردم و در خانه یکی از دوستانم میگذاشتم تا بالاخره یک چمدان کوچک بستم و یک روز برای همیشه آن خانه و ایران را ترک کردم؛ تنهای تنها. حتی یک نفر هم برای بدرقهام همراهم نبود.
وارد ترکیه که شدم، نه زبان میدانستم و نه پولی داشتم. دو سال در ترکیه سختیهایی کشیدم که حالا باورم نمیشود از عهده آن ها برآمده باشم ولی بالاخره آن سختترین دوسال زندگی من تمام شد. فقط آن هایی که در شهرهای کوچک پناهجو ترکیه هستند، میدانند من چه میگویم. هرچه بگویم، نمیتوانم توصیف دقیقی از وضعیت داشته باشم. از صبح تا بعدازظهر در خیابانها میگشتم و پلاستیک جمع میکردم و عصر میبردم به کارخانه پلاستیک سازی، تمیزشان میکردم و از آن ها پلاستیک میساختم و همه اینها برای ساعتی ۲۰لیر بود که واقعاً ناچیز است و برای من همه چیز بود.
در مدتی که ترکیه بودم، دوستدخترم ازدواج کرد. ما هردو میدانستیم که حس و گرایشمان چیست و این ازدواج برای من خیلی سنگین بود. حتی نمیدانستم چه طور با مردم صحبت کنم، چه برسد به درد دل کردن یا دوستی. زندگی به عنوان تنها زن همجنسگرا در شهری کوچک، سنتی و مذهبی در ترکیه دشواریهای خودش را داشت که کمترینش این بود که هر چند وقت یک بار مرا از خانهام بیرون میکردند به این بهانه که «تو موجودی کثیف هستی و این جا جای تو نیست».
در آن دو سال هرچه سختی بود، کشیدم و هرچه غم بود، خوردم برای آیندهای بهتر که بتوانم ثابت کنم به خودم افتخار میکنم و مادرم هم اگر زنده بود، همین حس را داشت.
حالا هشت ماه است که وارد کانادا شدهام. خوشحالم و برای آیندهام برنامههای دقیقی دارم. در راه سختی که پیش رویم است، مدام به خودم یادآوری میکنم من خانواده نداشتهام و این بزرگ ترین نقطه ضعفی است که ممکن است داشته باشم. به فکر تشکیل خانوادهای از آن خودم هستم. میخواهم به زبان انگلیسی مسلط شوم و درسم را بخوانم و همین که قابلیت آن را پیدا کردم، برای سازمانهایی که برای حقوق «LGBT» تلاش میکنند، کار کنم. من برای این که بگویم «هستم» خیلی سختی کشیدم و دلم میخواهد هیچ کسی، به ویژه آن هایی که ایران هستند، این درد و رنج مرا نکشند. آرزویم این است که بعد از سال ها تلاشم، بشنونم به من بگویند:«ما تجربه تو را نداشتیم و خانوادهمان خیلی خوب برخورد کردند.»
میخواهم حاصل تلاشم را ببینم. میخواهم تلاش کنم و موفق شوم تا کسی نگوید مادرم به خاطر من و همجنسگرایی من فوت کرده است. میخواهم آخرین نفری باشم که چنین حرف ناروایی به او گفته شده است.
سمیرا
منبع: سایت ایران وایر
من هم یک مرد همجنسگرای ۴۲ ساله تنها در ایران هستم از خانواده رانده شده از جامعه هم مانده
چپ دست هستم و باهوش
هرکس برای با هم آمد بعد از مدتی جا زد چون همجنسگرایی و همجنسبازی در ایران تفکیک نشده هر کس آمد بعد از مدتی با کوله باری از درد و توهین مرا تنها گذاشت اکنون بعد از ۳۰ سال احساس گرایش عاطفی به مردان بشدت سرخورده هستم خیلی ها آمدند مدتی بودند و بعد از مدتی با دختری ازدواج کردند و رفتند آنقدر خاطرات اینچنینی دارم که از به یاد آوردنشان هم خسته ام من گرایشم کاملا مردانه است تیپ ظاهر و رفتارم هم همینطور اما هر کسی ورود کرد چیزه دیگری خواست شاهد همجنسگراهای زیادی هستم که وفاداری در حد صفر است با هم هستند با دیگران هم هستند نمیدونم چرا اینقدر روابط همجنس متزلزل و سست است اما. یواش یواش دارم تنها بودن را میپذیرم تنهایی سخت و جانفرساست تنها کسانی که تجربه کرده اند درک میکنند آنقدر شکسته ام آنقدر خرده های وجودم را جمع کرده ام که دیگر گاهی قطعه ای را اشتباه جا نمیزنم اما لطمه های روحی ام درمان نمیشود شبها با آرامبخش و روزها کار و زندگی بدون عشق و عاطفه. مثل یک ربات که فاقد هر گونه احساس است اگرچه هنوز گاهی جرقه ی عشقی در دلم نسبت به کسی میزند اما خاطرات بد گذشته مرا از ابراز احساسات پشیمان میکند گفتنی بسیار است اما سخن کوتاه میکنم شهاب از ایران