من زنى معدن زادم
روى کپهاى زغال
به دنيا آمدم
بند نافام را
با تيشه بريدند
توى خاکهها و نخالهها
لوليدم
با پتک و مته و ديلم
بازى کردم
و با انفجار و ديناميت
بزرگ شدم
مردى از تبار معدنکاران
جفتام شد
کودکى از جنس معدن زائيدم
سىسال آزگار
زغالشوئى کردم
و زخم معدن
تنها پساندازي ست که دارم
٭
من زنى معدن زادم
پدرم
زير آوارى مدفون شد
مادرم
توى غربالاش خون بالا آورد
خواهرم را
چرخهاى واگنى له کرد
برادرم
از روى نقاله پرت شد
و شوهرم را
سم زغال
خانهنشين کرد
يک عمر
لقمهلقمه از دهنام زدم
و پشيز پشيز پساندوختم
تا شايد
يکتا پسرم
وقتى بزرگ شد
کارهاى شود
اما، حالا
يک هفتهاي ست که او
هر کلهی سحر
شنکش به دوش مىگيرد
و پا به پاى همسالان
در جستوجوى کار
راه «دهانهی شيطان» را
اميدوار مىرود و
غمگين مىآيد
اين کولبار فقر
تنها ميراثى است که به او رسيد
٭
من زنى معدن زادم
با باروت و ديناميت
بزرگ شدم
لهجههاى سکوت را
مىفهمم
رگههاى عصيان را
مىشناسم
خوب مىدانم، انفجارى در پيش است
بگذار موسماش برسد
وقتى که زمزمهها فريادى شد
خواهى ديد
که چگونه از گيسهايام
صدها فتیله مىسازم
و از قلبام
چخماق!
٭
من زنى معدن زادم
گهوارهام، کوچهام، وطنام معدن بود
و بىشک
گورم نيز.
٭
من زنى معدن زادم
گهوارهام، کوچهام، وطنام معدن بود
و بىشک
گورم نيز.